#خاطرات_طلبگی_6 - نه همین لباس جین است ... تی شرت عجیب و غریبی که به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت کرده بود. لباسی که لایه سفید بیرونی اش را گویا با برس سیمی چاک چاک کردهاند و اگر نبود لایه مشکی داخلی اش هر آینه تمام محتویاتش پیدا بود. شلوار جینش هم البتّه دست کمی از لباسش نداشت و به لحاف چهل تکّه بیشتر شبیه بود تا ساتر نیمکره جنوبی بدن! تنها اثری که از ریشش ادامه مطلب ...
#خاطرات_طلبگی_5 عضو تیم ملی - پنج-پنج به نفع داورِ حکیم! به قیافهاش میخورد وضعش خوب باشد که البته بعدها فهمیدم وضعش خیلی خوب است. عضو تیم ملّی والیبال بود و از بهترینهایشان بهترینِ آسیا هم شده بود. سرویس کلامش را اینگونه زد که به خاطر خستگی روحی از خانه زده بود بیرون و به قول خودش با اینکه میتوانست خیلی جاهای دیگر برود امّا آمده امامزاده تا دلش باز شود و اتّفاقی نمایشگاه را دیده و آمده مشورت کند. ادامه مطلب ...
#خاطرات_طلبگی_4
سلام آیت الله!
البتّه برای اینکه ناشکری نباشد و خدای مهربان قهرش نگیرد باید این را هم بگویم که به برکت لباس پیامبری که برتن داشتیم احترام و ادب و محبّت هم کم شامل حالمان نمیشد؛
امّا این برایم مشهود بود که گرچه از نظر کمّی، محبّتها بسیار بیشتر و مفصّلتر از طعنهها و زخمزبانها بود
امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسی صادقانهتر حواله میشد تا گروه اوّل. ادامه مطلب ...
#خاطرات_طلبگی_3
* تا آسمان ...
- «حاج آقا می خواستم زیر بگیرمت ولی دیدم ماشینم کثیف میشه!» ادامه مطلب ...
#خاطرات_طلبگی_2
- دنده چهار!
اوّل با احتیاط پرسید می تواند حرف بزند یا خیر؟
بعد هم که کمی احساس صمیمیت کرد و مطمئن شد ادامه مطلب ...