#خاطرات_طلبگی_6 - نه همین لباس جین است ... تی شرت عجیب و غریبی که به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت کرده بود. لباسی که لایه سفید بیرونی اش را گویا با برس سیمی چاک چاک کردهاند و اگر نبود لایه مشکی داخلی اش هر آینه تمام محتویاتش پیدا بود. شلوار جینش هم البتّه دست کمی از لباسش نداشت و به لحاف چهل تکّه بیشتر شبیه بود تا ساتر نیمکره جنوبی بدن! تنها اثری که از ریشش (یا بهتر بگویم ریش سابقش) میشد یافت خط نازکی بود که از زیر لبش آغاز میشد و به چانه نرسیده هم تمام. خلاصه تیپ ظاهری اش به نقّاشی های کوبیسمِ پیکاسو شبیه تر بود تا یک جوان سی ساله مجرّد البتّه باتوجّه به این تجربه که هرگز با ظاهر کسی به قضاوت ننشینم صمیمانه پای سخنش نشستم و بعدها هم فهمیدم قضاوتم درباره قضاوت نکردن درست بوده است و بنده خدا دلش خیلی مثل لباس و شلوارش نیست. خودش هم نمی دانست که از کجا شروع کند و ظاهراً تا آن لحظه با روحانی جماعت از این فاصله برخوردی نداشت لذا وقتی با موضوع کنار آمد و باورش شد که «زلال احکام» و «سمت خدا» ی تلویزیون نیستیم و چهره در چهره یک آخوندِ غیر مجازی نشسته است. باب سخن گشود و مثل بسیاری از مردم با این پیش زمینه که ما با این لباسمان حتماً دستمان به جایی میرسد و کارهای در این مملکت هستیم رفت سراغ حلّ معضلات اجتماعی و راهکار ارائه کردن برای برون رفت از بحران های موجود اجتماع! مهمترین دغدغهای که داشت بحران مهاجرین افغانی بود و بدجوری احساس ملّی گرایی اذیّتش میکرد و نگران هزینه هایی بود که این عدّه برای کشور داشته اند و دارند و مثل خیلی از کارشناس نمایان بیکاری را هم خیلی راحت می انداخت گردن حضور همین بندگان خدا. این بخش کلامش را که باید مهاجرین افغانی سامان دهی شوند و نظارت درستی بر ورود و خروج و رفت و آمدهای مرزی صورت بگیرد را به عنوان نقطه اشتراکمان تایید کردم؛ امّا با تذکّر این نکته که بیکارهای ما تحصیل کرده اند و سودای مشاغلی شیک و تمیز دارند؛ ولی مهاجرین غالباً کارهای دست پایینی را انجام میدهند که هرگز بیکاران کشورمان سراغ آنها نمی روند سعی در تعدیلش نمودم. از ارتباط سنّتی و پیشینه فرهنگی مشترکمان با این کشور و مردمانش و از این که بسیاری از این مرزبندی برای ایجاد تفرقه است و از این قبیل منبرها هم برایش رفتم و توصیه اش کردم حتماً کتاب زیبای «جانستانِ کابلستان» جناب امیرخانی را بخواند. با اینکه بعید میدانستم کسی را پیدا کنم که این کتاب را بخواند و دیدش نسبت به افاغنه تغییر نکند با کمال تعجّب دیدم میگوید کتاب را خوانده ام! و من نیز فهمیدم آن کس را که بعید می دانستمش پیدا کردم. کتاب مذکور که سفرنامه ای شیرین از امیرخانی است واقعا ستودنی و خواندنی و حتّی نیوشیدنی است و پایان زیبای کتاب نیز از آن پایانهایی است که هرگز از خاطرم محو نمیشود. خدا عاقبت همه نویسندگان متعهّد را عموماً و عاقبت امیرخانی را خصوصاً ختم به خیر کند آمین. سی سال از خدا عمر گرفته بود ولی هنوز زن نگرفته بود شاعر هم شده بود! (هیچ بعید نمیدانستم در اثر تجرّد سر از بیابان شاعری در آورده باشد) البتّه شعر سپید می سرود تا دغدغه وزن و قافیه اعصابش را خرد نکند چند بیتی هم مهمانمان کرد که همانگونه که حدس میزدم مضامینی بس مبهم داشت و برای گروه سنّی بنده و امثال بنده قدری سنگین مینمود. مضامینی از این دست که از دیوار نترس و ماه پشتت آب میریزد و مانند اینها. جرأت انتشار شعر را نداشت و انتشاراتی ها تحویلش نمیگرفتند و قدر هنرش را نمیدانستند. خودش معتقد بود در فضای نشر و چاپ، از شعر «تو سری خور»تر نداریم که ظاهراً حقّ هم داشت البتّه این را که این توسری ها حقّ شعرها و شاعرها هست یا نه را نمیدانم ولی تو سری خور بودنش را خود نیز قبول دارم. اعتقاد جالبی که داشت این بود که علّت رواج خشونت در جامعه امروزمان دوری از شعر و شاعری است! و پای این حرفش خیلی هم استدلال میآورد که در گذشته ها که ایرانمان آرام بوده و آرامش داشته به برکت رونق این هنر آسمانی در جامعه بوده است. توصیهاش هم کردم که از عالم تجرّد خارج شود و دینش را کامل کند و ثواب نمازش را هفتاد برابر. در مقابل این نصیحت شیخ مشفق فقط لبخندی مختصر تحویل میداد و سری بالا و پایین میکرد که تا آخر هم نفهمیدم از سر حجب و حیا و خجالت بود یا از روی این که در دلش میگذشت :«ای حاج آقا دلت خوشه کی حال داره زن بگیره» و از این قبیل حرفها.
در بین صحبتمان نگاه برخی رهگذران نیز برایم جالب بود ظاهراً هنوز خیلی از مردم باورشان نمیشد که ما با این مدل جوان ها هم می توانیم خوش بگوییم و گل بشنویم. تقصیر کیستش را نمیدانم امّا این را میدانم که فاصله و دیوار کشی و انتخاب مخاطب پاستوریزه نه به صلاح ما خواهد بود و نه به صلاح جامعه. به هر حال نشست با برکتی بود و هم او خارج از چارچوب جعبه جادو لباس ما را دید و هم ما بیشتر و بیشتر باورمان شد که «نه همین لباس جین است مانع آدمیّت!» برشی از #خاطرات حجت الاسلام و المسلمین استاد #حمید_وحیدی در #کتاب #از_لسآنجلس_تا_پنجره_فولاد #طلبگی_افتخار_سربازی_امام_زمان_عج #رسالت_طلبگی #مشاوره #تبلیغ خاطرات حمید وحیدی تبلیغ اسلام مشاوره