#خاطرات_طلبگی_4
سلام آیت الله!
البتّه برای اینکه ناشکری نباشد و خدای مهربان قهرش نگیرد باید این را هم بگویم که به برکت لباس پیامبری که برتن داشتیم احترام و ادب و محبّت هم کم شامل حالمان نمیشد؛
امّا این برایم مشهود بود که گرچه از نظر کمّی، محبّتها بسیار بیشتر و مفصّلتر از طعنهها و زخمزبانها بود
امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسی صادقانهتر حواله میشد تا گروه اوّل.
یکبار هم که برای عالم عزیزی که حق پدری برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف کریمانهاش هستم جریان این بیمهریها را گفتم، لبخندزنان فرمود:
«از آن محبّتها بردارید بگذارید جای این کنایهها تا سر به سر شود!»
از احترامها گفتم بد نیست یادی کنم از آن بعد از ظهر گرمی که نان سنگک به دست به سمت خانه میرفتم و گرما و تشنگی ناشی از روزه در مرداد ماه کلافهام کرده بود؛
دخترکی پنج-شش ساله در حالی که سوار بر دوچرخه اش به سمتم می آمد دستش را مثل رئیس جمهورهایی که در جمع مردم اظهار ارادت می کنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آیت الله!»
و بعد هم دستش را دراز کرد به سمت نانی که در دست داشتم.
واقعاً خندیدم و در حالی که خم میشدم تا راحتتر بتواند یک چهارم فوقانی نان را جدا کند مثل آیت الله ها برایش دعا کردم که خدا حفظت کند و از این دست تعابیر علمایی.
وقتی هم که رکاب زنان دور می شد هنوز مشغول خنده بودم از این صفا و صداقت و البته جسارت و شهامت که احتمالا فقط در منطقه یک تهران یافت می شود!
برشی از #خاطرات حجت الاسلام و المسلمین استاد #حمید_وحیدی در #کتاب #از_لسآنجلس_تا_پنجره_فولاد
#طلبگی_افتخار_سربازی_امام_زمان_عج
#رسالت_طلبگی
#تبلیغ
#آرمان
@HamidVahidi_ir