#خاطرات_طلبگی_3
* تا آسمان ...
- «حاج آقا می خواستم زیر بگیرمت ولی دیدم ماشینم کثیف میشه!»
این جمله را جوانکی از نوع فشن در حالی که سرش را از ماشینش بیرون آورده بود نعره زد و رد شد.
ساعت حدود یک نیمه شب بود و وقتی پس از پایان کار نمایشگاه به سمت خانه می رفتم در حاشیه میدان تجریش این فرمایش را نوش جان نمودم.
محلّ سکونتمان امامزاده قاسم و محلّ فعّالیت تبلیغی مان امامزاده صالح علیهماالسلام بود که صدالبتّه باید قربان فضای با صفا و نورانی حرمهای باصفای همه اهل بیت و فرزندانشان علیهم السلام رفت؛ به خصوص این دو بزرگوار که حقّاً مهمان نوازی کردند و تحویلمان گرفتند. امّا بین الحرمینی که بسیاری از شبها مجبور بودم آن را پیاده گز کنم خیابان «دربند» و «فناخسرو» بود که نمیدانم چند بار در سال یک روحانی پیاده آن را طی میکند.
ناگفته پیداست که برای خیلی از اهالی این منطقه که اصحاب عمامه و عبا را بیشتر از پشت شیشههای دودی دیدهاند که برایشان فقط مصداق «خندید و رفت ...» بودهاند، یک روحانی تنها و پیاده سیبل مناسبی بود برای نشانه گیری ذوق و ادب و خرج کردن قطعههای هنری و بداههگوییهای هنرمندانهاشان!
و این مسأله در شبهای جمعه که این خیابان های تاریک و باریک به شدّت شلوغ میشد بیشتر رخ مینمایاند و جلوه میکرد.
در این شبها خوش بینانه خویش را میگفتم که لابدّ این جماعت مؤمنین و مؤمنات در این شب رحمت و مغفرت میروند آن بالاترها که به خداوندِ کریم نزدیکتر است تا دسته جمعی دعای کمیل بخوانند و «کم من قبیح سترته» سر دهند!
برخی که معلوم بود نمودار سطح فرهنگشان خیلی سقوط کرده وقتی از کنارم ردّ میشدند از آن جیغهای مولتی بنفش میکشیدند که اگر آمادگی قبلی نبود حکماً دچار ترکیدگی زهره (یا همان کیسه صفراء) می شدم.
برخی دیگر امّا هریک به طریقی دل ما مینواختند و اظهار اردت میکردند که خوشمزه ترینشان در حالی که به زیبایی صدای شیلا (همان پرنده سیاه و بانمک) را تقلید میکرد فریاد میزد: سندباد جونم ...سندبادجونم!
یک موتورسوار هم شبی کنارم ایستاد و خیلی جدّی و در حالی که قیافه یک حقیقت جوی واقعی را داشت پرسید :«آخه تو به چه امیدی زندهای؟!»
البتّه برای اینکه ناشکری نباشد و خدای مهربان قهرش نگیرد باید این را هم بگویم که به برکت لباس پیامبری که برتن داشتیم احترام و ادب و محبّت هم کم شامل حالمان نمیشد؛
امّا این برایم مشهود بود که گرچه از نظر کمّی، محبّتها بسیار بیشتر و مفصّلتر از طعنهها و زخمزبانها بود
امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسی صادقانهتر حواله میشد تا گروه اوّل.
یکبار هم که برای عالم عزیزی که حق پدری برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف کریمانهاش هستم جریان این بیمهریها را گفتم، لبخندزنان فرمود:
«از آن محبّتها بردارید بگذارید جای این کنایهها تا سر به سر شود!»
برشی از #خاطرات حجت الاسلام و المسلمین استاد #حمید_وحیدی در #کتاب
#از_لسآنجلس_تا_پنجره_فولاد
#طلبگی_افتخار_سربازی_امام_زمان_عج
#رسالت_طلبگی
#مشاوره
#تبلیغ
@HamidVahidi_ir